جستجو

رمان سرگردان در جزیره کبود

این آگهی رایگان است | | مزایای آگهی ویژه (پس از ویژه شدن آگهی، این هشدار حذف می گردد)
از زمان ثبت آگهی و یا آخرین به روز رسانی آگهی یک ماه گذشته است و به همین دلیل اطلاعات تماس آگهی نمایش داده نمی شود.
تعداد بازدید: 164 | روش های افزایش بازدید
آدرس کوتاه: https://sellfree.ir/113355
مشخصه آیتم: 113355 | گزارش تخلف (5 امتیاز)
به روز رسانی: 29 اردیبهشت 1402 ساعت 20:32:43
تاریخ ثبت: 29 اردیبهشت 1402 ساعت 20:32:43
قیمت: 205,000 تومان
صفحه‌ی اول رمان:
یوسف شاد ازاینکه رویاها به اندازه‌ی ابدیت بزرگ و به اندازه‌ی باد آزادند، لبخندی ته چهره‌اش طرح انداخته بود اما امواج فکری که ناگهان از در و دیوار ذهنش گذشتند؛ لبخندش را در هم شکستند. اشک‌های فروغ را طوری حس می‌کرد که صورت خودش هم انگارخیس و ولرم می‌شد. قول و قرارها را به یاد می‌آورد. دست‌های خودش که بیشتر از صدای فروغ می‌لرزید؛ و در هوا تکان می‌خورد؛ و قول می‌داد که ‌تا پای جان پای همه چیز خواهد ایستاد؛ قول می‌داد که نمی‌گذارد کار به تعصب تند و تیز و کشنده‌‌ی برادرهایش چشم‌هایش را بیشتر فشار داد انگار هر چه فضای پشت چشم‌ها تاریک‌تر شود تصاویری که نباید بیایند پی کارشان صدای مرغ عشق‌ها را شنید. ابری معلق از توی هوا  روی سینه‌اش نشست. یک جوری شده بود که قابل توضیح نبود.  بوی تند مواد آزمایشی زیر دماغش بود. بازویش می‌سوخت. چرا؟ کیان چیزی توی بازویش تزریق کرده بود. یاد او که افتاد مشتش را به تشکش کوبید. دستش به جایی گیر نکرد و از تشک رد شد. جا خورد و نفهمید چی شد، دوباره هر دو مشتش را به تشک کوبید که از آن رد شد و به جایی گیر نکرد. افکار آشفته‌ای در تمام تنش پیش رفت. چشم‌ها را باز باز گرفت. با سرعتی نشست که انگار اصلا خواب نبوده است، دوباره به تشک مشت زد؛ دستش رد شد؛ پا کوبید؛ پایش به چیزی گیر نکرد. مرغ عشق‌ها ساکت شدند، عکس و پوسترهای بی‌جان اتاق دهن‌کجی ‌کردند،  تمام قد ایستاد. انقدر دست و پا این طرف و آن طرف کوبید که اگر فقط یکبار به جایی گیر می‌کرد، یا دست و پایش می‌شکست یا در و دیوار ترک می‌خورد. یک‌لحظه تصور کرد سر فروغ را می‌بُرند. گلویش خشک شد و باز با شدت بیشتری دست و پا به در و دیوار و زمین کوبید. چرا گیر نمی‌کرد؟ چرا اینجوری شده پرده‌ی اتاقش کنار رفته بود، هوا مه /> سنگین و چسبناک نبود اما احساس سبکی نمی‌کرد. بلند شد. راه رفتنش حرکاتی بود که از حافظه‌اش برمی‌خاست و ماهیچه‌هایش در آن دخیل نبود. سرش داغ و قلبش سنگین بود. مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته شده باشد، تصاویری بیگانه با رویا و متصل به حقایق از جلوی چشمش حرکت کردند؛ تصاویری که یوسف را  دوانید. می‌فهمید بی‌وزن شده است اما با همه‌ی بی‌وزنی یک چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. شانه‌‏هایش را بالا انداخت. دستش را سمت دستگیره‌ی در برد که به سرعت از لابه‌لای فلز نقره‌ای آن گذشت. دوباره تلاش کرد، هر دو دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت؛ باز هم از روی آن عبور کرد. نتوانست سردی  فلز را احساس کند. سرش را به در چسباند که  از آن بیرون زد. زلزله شده بود یا داشت می‌لرزید؟ سرش را عقب کشید، جلو برد؛   باز هم از در  رد شد. چشمش به طرح گل‌های طلایی برجسته‌ی کاغذ دیواری کِرِمی بیرون اتاقش افتاد اما هنوز تنه‌اش توی اتاق بود. انگار  تبدیل به اشعه شده بود،  از حالت جامد درآمده بود. شاید مواد و دنیای پیرامونش عوض شده بودند، شاید با همه‌ی فضای اطرافش به زیر زمین سقوط کرده بود. مرغ عشق‌ها به جیغ افتادند. داد زد:«کیااان!باز اضافه‌خوری کردی؟»
احساس کرد صدایش هم شنیده نمی‌شود بعد با همه‌ی قدرتی که یک حنجره می‌تواند داشته باشد، داد زد:«کیان»
 
 
یک رمان علمی تخیلی وعاشقانه است. پسری به نام یوسف به دختری از یک خانواده&zwnjی روستایی و متعصب تعرض کرده که هنگام جبران و پشیمانی به علت یک آزمایش علمی که روی اتم&zwnjهای بدنش تاثیر گذاشته از حالت مادی خارج شده است و نمی&zwnjتواند فعلا کاری انجام دهد این دختر محبور می&zwnjشود....
کشور: ایران
استان: خراسان رضوی
شهر: مشهد
محله: الهیه
نظرات سوالات
ثبت نظر (5 امتیاز)
سوال جدید (5 امتیاز)

نقاط قوت


نقاط ضعف


من یک ربات نیستم

طراحی سایت توسط دارکوب با استفاده از سیستم مدیریت محتوای دارکوب. با
10 از درآمدهای این سایت صرف امور خیریه می گردد